جلسه سوم : نهضت حسينی ، عامل شخصيت يافتن جامعه اسلامی
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوش والسلام علی عبدالله
و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله
عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : « يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و
للرسول اذا دعاكم لما يحييكم »( 1 ) .
اين مطلب را مكرر بر زبان میآوريم كه حسين بن علی عليه السلام با آن
جانبازی كه كرد اسلام را تجديدحيات و درخت اسلام را با ريختن خون خود
آبياری نمود . « اشهد انك قد اقمت الصلوش و آتيت الزكوش و امرت
بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فی الله حق جهاده » ( 2 ) شهادت
میدهم كه تو اقامهنماز كردی و زكات دادی و امر به معروف و نهی از منكر
كردی و در راه خدا جهاد نمودی و حق جهاد را بجا آوردی .
لازم است ما از خود سؤال بكنيم كه چه رابطهای ميان شهادت حسينبنعلی (
عليهماالسلام ) و نيرو گرفتن اسلام و زنده شدن اصول و فروع دين وجود
دارد ؟ زيرا میدانيم صرف اينكه خونی ريخته بشود ، منشأ اين امور نمیشود.
بنابراين ميان قيام و نهضت و شهادت حسين بن علی ( عليهما السلام ) و اين
آثاری كه ما میگوئيم و مدعی آن هستيم و واقعا تاريخ هم نشان میدهد كه
حقيقت دارد ، چه رابطهای وجود دارد ؟ اين رابطه را ما وقتی میتوانيم
درك بكنيم كه موضوع گفته شده در دو گفتار پيشين را كاملا در نظر بگيريم .
اگر شهادت حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) صرفا يك جريان حزنآور میبود ،
اگر صرفا يك مصيبت میبود ، اگر صرفا اين میبود كه خونی بناحق ريخته شده
است و به تعبير ديگر صرفا نفله شدن يك شخصيت میبود ولو شخصيت بسيار
بزرگی ، هرگز چنين آثاری را به دنبال خود نمیآورد . شهادت حسينبنعلی (
عليهماالسلام ) ، از آن جهت اين آثار را به دنبال خود آورد كه به تعبيری
كه عرض كرديم ، نهضت او يك حماسه بزرگ اسلامی و الهی بود ، از اين
جهت كه اين داستان و تاريخچه ، تنها يك مصيبت و يك جنايت و ستمگری
از طرف يك عدهای جنايتگر و ستمگر نبود ، بلكه يك قهرمانی بسياربسيار
بزرگ از طرف همان كسی بود كه جنايتها را بر او وارد كردند .
شهادت حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) حيات تازهای در عالماسلام دميد و
همان طور كه در گفتار اول گفتيم ، اثر و خاصيت يك سخن يا تاريخچه و يا
شخصيت حماسی اين است كه در روح موج به وجود میآورد ، حميت و غيرت به
وجود میآورد ، شجاعت و صلابت به وجود میآورد . در بدنها ، خونها را به
حركت و جوشش در میآورد ، و تنها را از رخوت
و سستی خارج میكند ، و آنها را چابك و چالاك مینمايد . چه بسيار خونها
در محيطهايی ريخته میشود كه چون فقط جنبه خونريزی دارد ، اثرش مرعوبيت
مردم است ، اثرش اين است كه از نيروی مردم و ملت میكاهد و نفسها
بيشتر در سينهها حبس میشود .
اما شهادتهائی در دنيا هست كه به دنبال خودش روشنائی و صفا برای
اجتماع میآورد . شما در حالت فرد امتحان كرده و ديدهايد كه بعضی از
اعمال است كه قلب انسان را مكدر میكند ، ولی بعضی ديگر از اعمال است
كه قلب انسان را روشن میكند ، صفا و جلا میدهد . اين حالت عينا در
اجتماع هم هست . بعضی از پديدههای اجتماعی ، روح اجتماع را تاريك و كدر
میكند ، ترس و رعب در اجتماع به وجود میآورد ، به اجتماع حالت بردگی و
اسارت میدهد ، ولی يك سلسله پديدههای اجتماعی است كه به اجتماع صفا
میدهد ، نورانيت میدهد ، ترس اجتماع را میريزد ، احساس بردگی و اسارت
را از او میگيرد ، جرأت و شهامت به او میدهد .
بعد از شهادت امامحسين ( ع ) يك چنين حالتی به وجود آمد ، يك رونقی
در اسلام پيدا شد . اين اثر در اجتماع از آن جهت بود كه امامحسين
عليهالسلام با حركات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده كرد ،
احساسات بردگی و اسارتی را كه از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاويه
بر روح جامعهاسلامی حكمفرما بود ، تضعيف كرد و ترس را ريخت ، احساس
عبوديت را زايل كرد . و به عبارت ديگر به اجتماع اسلامی شخصيت داد . او
بر روی نقطهای در اجتماع انگشت گذاشت
كه بعدا اجتماع در خودش احساس شخصيت كرد . مسئله احساس شخصيت مسئله
بسيار مهمی است . از اين سرمايه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد كه در
خودش احساس شخصيت بكند ، احساس منش بكند ، برای خودش ايدهآل داشته
باشد و نسبت به اجتماعهای ديگر حس استغناء و بینيازی داشته باشد ، يك
اجتماع اينطور فكر بكند كه خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگی
دارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات بكند ، و اساسا
حفظ حماسه در اجتماع يعنی همين كه اجتماع از خودش فلسفهای در زندگی
داشته باشد و به آن فلسفه ايمان و اعتقاد داشته باشد ، و او را برتر و
بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد . وای به حال آن اجتماعی كه اين حس را
از دست بدهد ، اين يك مرضاجتماعی است و اين غير از آن " خودی "
اخلاقی است كه بد است و نفسپرستی و شهوتپرستی است .
اگر اجتماعی اين منش را از دست داد و احساس نكرد كه خودش فلسفه
مستقلی دارد كه بايد به آن فلسفه متكی باشد ، و اگر به فلسفه مستقل زندگی
خودش ايمان نداشته باشد ، هر چه داشته باشد از دست میدهد ، ولی اگر اين
يكی را داشته باشد ولی همه چيزهای ديگر را از او بگيرند باز روی پای
خودش میايستد . يعنی يگانه نيروئی كه مانع جذب شدن ملتی در ملت ديگر و
يا فردی در فرد ديگر میشود ، همين احساس منش و شخصيت است .
معروف است كه آلمانيها گفتهاند ما در جنگ دوم همه چيز را از دست
داديم ، مگر يك چيز را كه همان شخصيت خودمان بود و چون شخصيت خودمان
را از دست نداديم همه چيز را دوباره به دست آورديم
و راست هم گفتهاند . اما اگر ملتی همه چيز داشته باشد ولی شخصيت خودش
را ببازد ، هيچ چيز نخواهد داشت و خواهناخواه در ملتهای ديگر جذب میشود
. وای به حال اين خودباختگی كه متأسفانه در جامعه امروز ما وجود دارد .
در گفتارهای اقباللاهوری خواندم كه موسولينی گفته است : انسان بايد آهن
داشته باشد تا نان داشته باشد ، يعنی اگر میخواهی نان داشته باشی ، زور
داشته باش . ولی اقبال میگويد : اين حرف درست نيست . اگر میخواهی نان
داشته باشی ، آهن باش ، نمیگويد آهن داشته باش ، بلكه آهن باش . يعنی
شخصيت تو شخصيتی محكم به صلابتآهن باشد . میگويد شخصيت داشته باش ،
چرا به زور متوسل میشوی ، چرا به اسلحه متوسل میشوی ، چرا میگوئی اگر
میخواهی نان داشته باشی بايد اسلحه داشته باشی ؟ بگو اگر میخواهی هر چه
داشته باشی خودت آهن باش ، خودت فولاد باش ، خودت شخصيت داشته باش
. خودت صلابت داشته باش ، خودت منش داشته باش . اگر يك ملت بيچاره
و بدبخت ايمانش را به آنچه كه خودش از فلسفه زندگی دارد از دست بدهد
و مرعوب يك ملت ديگر بشود ، در تمام مسائل آنجور فكر میكند كه ديگران
فكر میكنند و اصلا نمیتواند شخصا در مسائل قضاوت بكند . هر موضوعی را فقط
به دليل اينكه مد است يا پديده قرن است ، بدليل اينكه در جامعه آمريكا
و در جامعه اروپا پذيرفته شده است ، میپذيرد و ديگر منطق سرش نمیشود .
در يكی دو سال قبل در كتابی از يك نفر از متجددين ايرانی كه
درك بكند كه ميان سفيدوسياه فرق است !
اين را میگويند شخصيت باختگی . اينها چون در محيطی قرار گرفتهاند كه
آن محيط اين طور فكر میكند ، به جای اينكه يك ذره استقلال فكری داشته
باشند و بر دهان گوينده آن سخن بكوبند و بگويند حرف تو حرف مفت و
مزخرفی است و مگر اختلاف رنگ میتواند سبب امتياز فضيلت در ميان افراد
بشر باشد ، آنطور افسرده میشوند و خود را میبازند . زيرا او میگويد وقتی
فرنگی اين طور فكر میكند لابد اين طور درست است !
ما مردم ايران يك حسن داريم و يك عيب . حسن ما مردم اين است كه در
مقابل حقيقت تعصب كمی داريم و شايد میتوانيم بگوئيم بی تعصب هستيم .
يعنی اگر با حقايقی برخورد بكنيم و آنها را درك بكنيم شايد از هر ملت
ديگر زودتر تسليم آن حقايق میشويم ، ولی يك عيب بزرگی در ما ملت ايران
هست كه به موازات اينكه در مقابل حقايق تسليم میشويم ، به حماسهها و
اركان شخصيت خودمان زياد پايبند نيستيم ، و با يك حرف پوچ زود آن را
از دست میدهيم و رها میكنيم . هيچ ملتی به اندازه ما نسبت به شعائر
خودش بیاعتنا نيست . شما هنديها و ژاپنيها و اعراب را ديدهايد ، آنها
هم مثل ما مشرقزمينی هستند ، لكن از اين نظر مثل ما نيستند . به اندازهای
كه ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسليم هستيم هيچ ملتی تسليم نيست .
به عكسهائی كه در كتابهای تاريخ علوم هست نگاه كنيد ، میبينيد دانشمندان
درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند
نهرو كه يك سياستمدار بزرگ و يك وزنهجهانی بود با همان لباس هندی
در همه جا حركت میكرد . بلندی و كوتاهی لباس و يا سفيد و سياه بودنش
اهميت ندارد ، اما اينكه آن دانشمند عمامه خودش را سرش میگذارد و يا
نهرو با آن شلوار سفيد و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا میرود ، میخواهد به
همه مردم دنيا بگويد كه من هندی هستم و بايد هندی باقی بمانم و در مقابل
علم و صنعت تعصب ندارم كه علم و صنعت مربوط به كشور خاصی نيست . در
مقابل عقايد بزرگ فلسفی و دينی تعصب ندارم ، اما در مورد شعارهای ملی ،
هر كسی به شعارهای خودش پايبند است . من چرا بايد شعار يك ملت ديگر
را بپذيرم ؟ ولی ما ، اگر فرنگی يك زنار ببندد ، ما دو تا زنار میبنديم
با اينكه او روی حساب شعار خودش اين كار را میكند . در جامعه ما اين
حسابها نيست .
هر روز يك زمزمهای بلند میشود و هر چند صباحی يكبار مسئله تغيير خط
مطرح میشود كه اين خط به درد نمیخورد و بايد خط لاتينی بكار ببريم و
كلمات خودمان را با حروف لاتين بنويسيم ، ( 1 ) حالا در اثر اين تغيير چه
به سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصيت و حماسه ملی ما میآيد ، اين
حسابها ديگر در كار نيست . ما آثار نفيسی داريم كه در دنيا نظير ندارد .
مگر دنيا كتابی مثل مثنوی مولوی دارد ؟
كسی كه تمام قوم و قبيلهاش با او دشمن هستند چه داشت كه به آنها بدهد
و چطور شد كه آنها را از آن حضيض پستی به اوج عزت رساند ؟ ايمانی به
آنها داد كه آن ايمان به آنها شخصيت داد . يك مرتبه آن عرب سوسمارخور
، شيرشترخور ، عرب غارتگری كه دخترش را زندهزنده به خاك میكرد ، اين
احساس در او پيدا شد كه من بايد دنيا را از اسارت و از پرستش و اطاعت
غير خدا نجات بدهم ، و هيچ اهميت نمیداد كه اعتراف بكند كه در گذشته
چطور بوده است ، و حتی افتخار میكرد كه بگويد من در گذشته پست بودم ،
آنطور فكر میكردم ، هيچ سابقه درخشان ملی ندارم ، ولی امروز اين طور فكر
میكنم ، از شما عاليتر فكر میكنم . اين را میگويند شخصيت . آيا كلمهای
هست كه از كلمه لااله الا الله بيشتر به روح انسان حماسه و شخصيت بخشد ؟
معبودی ، مطاعی ، قابل پرستشی غير از خدا نيست . يك جرم فلكی ، يك
حيوان ، يك سنگ ، يك درخت كجا و سر تعظيم فرود آوردن يك بشر كجا !
من در مقابل غير خدا هر چه هست ، سر تعظيم
فرود نمیآورم . من طرفدار عدالتم ، طرفدار حق و احسانم ، طرفدار فضيلتم .
به اين میگويند شخصيت .
امويين كاری كردند كه شخصيت اسلامی را در ميان مسلمين ميراندند . كوفه
مركز ارتش اسلام بود ، و اگر امامحسين ( ع ) به كوفه نمیرفت ، امروز
تمام مورخين دنيا او را ملامت میكردند ، میگفتند عراق كه مركز ارتش
اسلامی بود از تو دعوت كرده بود و هجدههزارنفر با نماينده تو بيعت كردند
و دوازدههزارنامه برای تو فرستادند ، چرا به آنجا نرفتی ؟ مگر از عراق
جايی بهتر و بالاتر هم بود ؟ ! اساسا كوفه شهری است كه بعد از جنگهايی كه
در صدراسلام واقع شد ، به دستور عمربنخطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد ، و
از كوفيها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت . در عين حال همين
مردمی كه هجده هزار بيعت كننده داشتند ، و دوازده هزار نامه نوشته بودند
، به مجرد اينكه سر و كله پسر زياد پيدا شد همه فرار كردند ، چرا ؟ چون
زياد بن ابيه سالها در كوفه حكومت كرده بود ، آنقدر چشم در آورده بود ،
آنقدر دست و پاها بريده بود ، آنقدر شكمها سفره كرده بود ، آنقدر افراد
را در زندانها كشته بود كه اينها بكلی احساس شخصيت خودشان را از دست
داده بودند . لذا تا شنيدند پسر زياد آمد ، زن دست شوهرش را میگرفت و
او را از پيش مسلم كنار میكشيد ، مادر دست بچه خودش را میگرفت ،
خواهر دست برادر خودش را میگرفت ، پدر دست فرزند خودش را میگرفت و
از مسلم جدا میكرد ، و بیشك مردم كوفه از شيعيان علی بن ابيطالب ( ع )
بودند
و امامحسين ( ع ) را شيعيانش كشتند ، لذا در همان زمان هم میگفتند :
قلوبهم معه وسيوفهم عليه ( 1 ) ، چرا كه امويها شخصيت ملت مسلمان را له
كرده بودند ، كوبيده بودند ، و ديگر كسی از آن احساسهای اسلامی در خودش
نمیديد .
اما همين كوفه بعد از مدت سه سال انقلاب كرد و پنج هزار نفر تواب از
همين كوفه پيدا شد و سر قبر حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) رفتند و در آنجا
عزاداری كردند ، گريه كردند و به درگاه الهی از تقصيری كه كرده بودند
توبه كردند و گفتند ما تا انتقام خون حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) را
نگيريم ، از پای نمینشينيم . يا بايد كشته بشويم ، يا انتقام بگيريم . و
عمل كردند و قتله كربلا را همينها كشتند و شروع اين نهضت از همان عصر
عاشورا و از روز دوازدهم محرم بود . چه كسی اين كار را كرد ؟ حسينبنعلی (
عليهماالسلام ) . شخصيت دادن به يك ملت به اين است كه به آنها عشق و
ايدهآل داده شود و اگر عشقها و ايدهآلهائی دارند كه رويش را غبار گرفته
است آن گرد و غبار را زدود و دو مرتبه آن را زنده كرد . حسين بن علی (
عليهماالسلام ) در سخنان و خطابههای خودش ، آنجا كه از امر به معروف و
نهی از منكر صحبت میكند ، همهاش صحبتش اين است : « و علی الاسلام السلام
اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد
« انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب
الاصلاح فی امة جدی » ( 1 ) بعد از بيست سی سال كه اين حرفها فراموش شده
بود ، حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) به نام يك نفر مصلح و به نام يك نفر
اصلاح طلب كه بايد در امت اسلام اصلاح ايجاد كرد ، قيام كرد و به مردم عشق
و ايدهآل داد . ركن اول حماسه زنده شدن يك قوم همين است . ملتی شخصيت
دارد كه حس استغناء و بینيازی در او باشد . اينهاست درسهای آموزندهای
كه از قيام حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) بايد آموخت . او حس استغناء و
بینيازی به مردم داد . روزی كه میخواهد از مكه حركت كند ، يك ذره قيام
خودش را مشروط نمیكند و اين طور میفرمايد : « خط الموت علی ولد آدم »
(2) و در آخر خطبه میفرمايد : « فمن كان فينا باذلا مهجته موطنا علی لقاء
الله نفسه ، فليرحل معنا فاننی راحل مصبحا انشاء الله تعالی » ( 3 ) ، من
فردا صبح حركت میكنم هر كس كه آماده جانبازی است و حاضر است خون قلب
خودش را در راه ما بريزد و تصميم به ملاقات حق گرفته است ، فردا صبح
حركت
كند كه من رفتم . ديگر بيش از اين حرفی نيست . اين مقدار استغناء قطعا
در دنيا نظير ندارد .
از اين بالاتر ، شب عاشورا است كه اصحاب و اهل بيتش را جمع میكند و
از آنها تمجيد و تشكر میكند . بعد به آنها میگويد : بدانيد از همه شما
متشكر و ممنونم ، ولی بدانيد كه دشمنان با شما كاری ندارند ، و اگر
بخواهيد برويد مانع شما نمیشوند ، من هم از نظر شخص خودم كه با من بيعت
كردهايد بيعت خودم را از دوش شما برداشتم و محظور بيعت هم با من
نداريد ، هر كس میخواهد برود آزاد است . حسين عليهالسلام از اهل بيت و
اصحابی كه درباره آنها گفته است كه اهل بيتی بهتر و باوفاتر از اينها
سراغ ندارم ، اين مقدار استغناء نشان میدهد و هرگز سخنانی از اين قبيل كه
من را تنها نگذاريد ، من غريبم ، مظلومم ، بيچارهام نمیگويد . البته
تكليف دين خدا را بر نمیدارد ، لذا با افراد كه اتمام حجت میكرد ، اگر
در آنها تمايل به ماندن نمیديد به آنها میگفت از اين صحنه دور بشويد
زيرا كه من نمیخواهم شما به عذاب الهی گرفتار شويد ، چون اگر از كسی
استمداد بكنم و او صدای استمداد مرا بشنود و مرا مدد نكند ، خداوند او را
به عذاب جهنم مبتلا خواهد كرد . اين درس استغناء درس كوچكی نبود . همين
استغناء بود كه بعدها روحيه استغناء به وجود آورد و چقدر قيامها و نهضتها
به وجود آمد .
حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) درس غيرت به مردم داد ، درس تحمل و
بردباری به مردم داد ، درس تحمل شدائد و سختيها به مردم داد . اينها
برای
ملت مسلمان درسهای بسيار بزرگی بود . پس اينكه میگويند حسينبنعلی (
عليهماالسلام ) چه كرد و چطور شد كه دين اسلام زنده شد ، جوابش همين است
كه حسين بن علی روح تازه دميد ، خونها را به جوش آورد ، غيرتها را
تحريك كرد ، عشق و ايدهآل به مردم داد ، حس استغناء در مورد مردم به
وجود آورد ، درس صبر و تحمل و بردباری و مقاومت و ايستادگی در مقابل
شدائد به مردم داد ، ترس را ريخت ، همان مردمی كه تا آن مقدار
میترسيدند ، تبديل به يك عده مردم شجاع و دلاور شدند .
اين داستان معروف است ، میگويند : نادر در يكی از جنگهايش سربازی را
ديد كه فوقالعاده شجاع و دلير بود ، و از شجاعت و دلاوری او اعجاب میكرد
. يك روز او را خواست ، گفت تو با اين شجاعت و دلاوريت ، آن روزی كه
افاغنه ريختند به اصفهان غارت كردند و كشتند كجا بودی ؟ گفت من اصفهان
بودم ، گفت تو اصفهان بودی و افاغنه آمدند و آنهمه جنايت كردند ؟ گفت
بله بودم ، گفت پس آن روز شجاعتت كجا بود ؟ گفت آن روز نادری نبود .
مقداری از شجاعتی كه امروز من دارم ، از روحيه نادر دارم ، تو را كه
میبينم ، غيرت من تحريك میشود ، شجاع و دلير و دلاور میشوم .
اينكه من تأكيد میكنم كه حماسه حسينی و حادثه كربلا و عاشورا بايد بيشتر
از اين جنبه مورد استناد ما قرار بگيرد ، بخاطر همين درسهای بزرگی است
كه اين قيام میتواند به ما بياموزد . من مخالف رثاء و مرثيه نيستم ، ولی
میگويم اين رثاء و مرثيه بايد به شكلی باشد كه در عين حال آن حس قهرمانی
حسينی را در وجود ما تحريك و احياء
بكند . حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) يك سوژه بزرگ اجتماعی است .
حسينبنعلی ( عليهماالسلام ) در آن زمان يك سوژه بزرگ بود ، هر كسی كه
میخواست در مقابل ظلم قيام بكند ، شعارش يا لثاراتالحسين ( 1 ) بود
امروز هم حسين بن علی ( عليهماالسلام ) يك سوژه بزرگ است ، سوژهای برای
امر به معروف و نهی از منكر ، برای اقامه نماز ، برای زنده كردن اسلام ،
برای اينكه احساسات و عواطف عاليه اسلامی در وجود ما احياء بشود .
با وجودی كه عرايض ديگری در اينباره دارم در همين جا به عرايضم خاتمه
میدهم و بر میگردم به آيهای كه در ابتدا خواندم . آيه عجيبی است :
« يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم غ(2).
ايها الناس ! اين دعوت پيغمبر ( ص ) را اجابت كنيد ، میخواهد شما
را زنده كند . حيات يك ملت به داشتن ثروت زياد نيست ، حتی به علم هم
نيست ، علم به تنهايی كافی نيست كه يك ملت را زنده بكند ، بلكه حيات
ملت به اين است كه آن ملت شخصيتی را در خودش احساس بكند . ای بسا
ملتهای عالم كه شخصيت ندارند ، و ای بسا ملتهای جاهل كه شخصيت خودشان
را حفظ كردهاند . اگر الجزايريها بعد از صدو پنجاه سال مبارزه توانستند
استعمار فرانسه را به زانو در آورند و به استقلال برسند ، برای اين بود كه
در آنها يك حماسه وجود
داشت ، يك احساسمنش وجود داشت . اگر در آن طرف مشرق زمين ، ملت
ديگری ( 1 ) دارد با قويترين و ثروتمندترين ملتهای جهان مبارزه میكند ،
چرا مبارزه میكند ؟ آيا عدد يا ثروتش با آنها مبارزه میكند ؟ ابدا .
احساس شخصيت و منش آن ملت مبارزه میكند . میگويد : من ترا به آقائی
قبول ندارم ، من يا بايد زنده باشم روی پای خودم باشم و كسی بر من حكومت
نكند ، و يا بايد نباشم .
در حماسه حسينی آن كسی كه بيش از همه اين درس را آموخت و بيش از
همه اين پرتو حسينی بر روح مقدس او تابيد ، خواهر بزرگوارش زينب
سلاماللهعليها بود . راستی كه موضوع عجيبی است ، زينب با آن عظمتی كه از
اول داشته است و آن عظمت را در دامن زهرا عليه السلام و از تربيت علی
عليه السلام بدست آورده بود ، در عين حال زينب بعد از كربلا ، با زينب
قبل از كربلا متفاوت است ، يعنی زينب بعد از كربلا يك شخصيت و عظمت
بيشتری دارد .
ما میبينيم در شب عاشورا ، زينب يكی دو نوبت حتی نمیتواند جلوی
گريهاش را بگيرد ، يكبار آنقدر گريه میكند كه بر روی دامن حسين بيهوش
میشود ، و حسين عليهالسلام با صحبتهای خود زينب را آرام میكند .
« لا يذهبن حلمك الشيطان » (2) . خواهر عزيزم ! مبادا هوس شيطانی بر تو
مسلط بشود و حلم را از تو بربايد ، صبر و تحمل را از تو بربايد
وقتی حسين ( ع ) به زينب ( س ) میفرمايد كه چرا اين طور میكنی ، مگر تو
شاهد و ناظر وفات جدم نبودی ؟ جد من از من بهتر بود ، پدر ما از ما بهتر
بود ، برادر همين طور ، مادر همين طور ، زينب با حسين ( ع ) اين چنين
صحبت میكند : برادر جان ! همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غير از
تو داشتم ، ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمیماند . اما همينكه
ايام عاشورا سپری میشود و زينب ، حسين عليهالسلام را با آن روحيه قوی و
نيرومند و با آن دستورالعملها میبيند ، زينب ( س ) ديگری میشود كه ديگر
احدی در مقابل او كوچكترين شخصيتی ندارد . امام زين العابدين ( ع ) فرمود
: ما دوازده نفر بوديم و تمام ما دوازده نفر را بيك زنجير بسته بودند كه
يك سر زنجير به بازوی من و سر ديگر آن به بازوی عمهام زينب بسته بود .
میگويند تاريخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است . بنابراين
بيست و دو روز از اسارت زينب ( س ) گذشته است ، بيست و دو روز رنج
متوالی كشيده است كه با اين حال او را وارد مجلس يزيد بن معاويه میكنند
، يزيدی كه كاخ اخضر او يعنی كاخ سبزی كه معاويه در شام ساخته بود ،
آنچنان بارگاه مجللی بود كه هر كس با ديدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و
طنطنه و دبدبه ، خودش را میباخت . بعضی نوشتهاند كه افراد میبايست از
هفت تالار میگذشتند تا به آن تالار آخری میرسيدند كه يزيد روی تخت مزين و
مرصعی نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفرای كشورهای خارجی نيز
روی كرسيهای طلا يا نقره نشسته بودند . در چنين شرايطی اين اسراء را
وارد میكنند و همين زينب ( س ) اسير رنج ديده و رنج كشيده ، در همان
محضر چنان موجی در روحش پيدا شد و چنان موجی در جمعيت ايجاد كرد كه
يزيد معروف به فصاحت و بلاغت را لال كرد . يزيد شعرهای ابنزبعری را با
خودش میخواند ، و به چنين موقعيتی كه نصيبش شده است افتخار میكند .
زينب فريادش بلند میشود : « اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار
الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا
و بك عليه كرامه » ؟ ( 1 )
ای يزيد ! خيلی باد به دماغت انداختهای « شمخت بانفك » ( 2 ) ! تو
خيال میكنی اينكه امروز ما را اسير كردهای و تمام اقطار زمين را بر ما
گرفتهای ، و ما در مشت نوكرهای تو هستيم ، يك نعمت و موهبتی از طرف
خداوند بر تو است ؟ ! به خدا قسم تو الان در نظر من بسيار كوچك و حقير و
بسيار پست هستی ، و من برای تو يك ذره شخصيت قائل نيستم . ببينيد
اينها مردمی هستند كه بجز ايمان و شخصيت روحی و معنوی همه چيزشان را از
دست دادهاند . آن وقت شما توقع نداريد كه يك همچون شخصيتی مانند
شخصيت زينب ( س ) چنين حماسهای بيافريند ، و در شام انقلاب به وجود
بياورد ؟ همان طور كه انقلاب هم به وجود آورد .
يزيد مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض بكند
محترمانه اسراء را به مدينه بفرستد ، بعد تبری بكند و بگويد خدا لعنت
كند ابن زياد را ، من چنان دستوری نداده بودم ، او از پيش خود اين كار
را كرد . چه كسی اين كار را كرد ؟ زينب ( س ) چنين كاری را كرد . در
آخر جملههايش اينطور فرمود : « يا يزيد كد كيدك واسع سعيك ناصب جهدك
فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت وحينا » ( 1 ) . زينب عليهاسلام به كسی كه
مردم با هزار ترس و لرز به او يا اميرالمؤمنين میگفتند ، خطاب میكند كه
يا يزيد به تو میگويم ، هر حقهای كه میخواهی بزن و هركاری كه میتوانی
انجام بده ، اما يقين داشته باش كه اگر میخواهی نام ما را در دنيا محو
بكنی ، نام ما محو شدنی نيست ، آنكه محو و نابود میشود تو هستی .
چنان خطبهای در آن مجلس خواند كه يزيد لال و ساكت باقی ماند و خشم
سراسر وجود آن مرد شقی و لعين را فرا گرفت و برای اينكه دل زينب ( س )
را آتش بزند و زبان او را ساكت كند ، و برای اينكه زينب منقلب بشود ،
دست به يك عمل ناجوانمردانه زد ، با عصای خيزران خود به لب و دندان
اباعبدالله ( ع ) اشاره كرد .
لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم